بازرگان
سالها پیش، در شهری از شهرهای ایران، مردم به زندگی خود مشغول بودند. در اين شهر، که از زیبایی چیزی کم نداشت، اکثر مردم کشاورزی میکردند ولی بعضی از آنها به شغلهای دیگر مشغول بودند. مانند:” خیاطی، آهنگری، عطاری.”
توی این شهر زیبا،بازرگانی بود که به کار خرید وفروش وسایل کشاورزی، مانند:”داس،بیل،آره و چکش” مشغول بود. او آهن خام را از شهرهای دیگر خریداری میکرد وبه شهر میآورد وبه آهنگرها میداد تا از آهن خام وسایلی مانند:”داس، بیل و آره “بسازند.
روزی از روزها، بازرگان تصمیم گرفت تا با زن و فرزند خود به مسافرت برود. برای همین تمام کارهایش را روبهراه کرد و آماده سفر شد. فقط یک کار مونده بود که باید انجام میداد. بازرگان مقداری آهن و وسایل دیگر مثل داس وبیل داشت که باید در جای امنی میگذاشت. بازرگان که نمیخواست وقتی که نیست، دزدی بیاید و آنها را بدزدد، تصمیم گرفت پیش دوستش برود واز او بخواهد تا وقتی که نیست، از وسایلش نگهداری کند.
برای همین راه افتاد وبه خانه دوستش رفت. وقتی رسید در زد و وارد خانه شد. دوستش با دیدن بازرگان جلو آمد و به بازرگان خوشآمد گفت. بازرگان نزدیک رفت وبعداز روبوسی گفت:” از شما خواهشی دارم دوست قدیمی .”
دوست بازرگان در حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت:” این چه حرفیه! هر کاری بخواهی انجام میدهم.”
بازرگان گفت:” من قصد دارم که چند هفتهای به مسافرت بروم، ومقداری آهن و داس وبیل دارم ؛ اگر اجازه بدهی آنها را پیشت به امانت بگذارم.” دوست بازرگان لبخند زد وگفت:” اینجا مال خودت است، تا هر وقت که بخواهی میتوانی از انبار من استفاده کنی.”
بازرگان گفت:” شما لطف دارید، البته بعد از برگشتنم، از خجالت شما هم در میآیم.”
دوست بازرگان در حالیکه به بازرگان، چای تعارف میکرد گفت:” این حرف رو نزنید، شما به گردن من خیلی حق دارید.”
خلاصه بازرگان و دوستش در کنار هم نشستند وبه گفتوگو مشغول شدند. سپس بازرگان بلند شد و از دوستش خداحافظی کرد و رفت.
دوست بازرگان توی دلش اصلا از بازرگان خوشش نمیآمد وبه کار او حسودی میکرد و وقتی میدید اون ثروتمندتر هست،بیشتر غصهاش میگرفت.
خلاصه فردای آن روز، بازرگان وسایل خود را به دوستش سپرد وبا خانوادهاش به مسافرت رفت.
دوست بازرگان هر وقت نگاهش به آهنهای بازرگان میافتاد وسوسه میشد که آنها را بفروشد و خرج خودش بکند. اما نمیدانست که جواب بازرگان را چه بدهد. تا اینکه یک روز، وقتی به انبار رفتهبود ،موشی را دید که میان آهنها جستوخیز میکرد. موش هم با دیدن او، فرار کرد و میان آهنها گم شد. دوست بازرگان فکری به سرش زد و تصمیم گرفت که آهنها را بفروشد. بلاخره آهنها و وسایل دیگر بازرگان را فروخت و پولش را در خانهی خود پنهان کرد.
خلاصه بعداز چند هفته، بازرگان از مسافرت برگشت و به رسم زمانه، مقداری سوغاتی با خودش برداشت وبه خانه دوستش رفت تا از او بابت نگهداشتن آهنها تشکر کند.
اما وقتی وارد خانه دوستش شد، اورا غمگین دید. بازرگان علت غمگینی دوستش را پرسید و او جواب داد:”چه بگویم دوست قدیمی! یک روز که به انبار رفتهبودم دیدم که موشها به انبار هجوم آوردند و تمام آهنها و وسایلی که پیش من به امانت گذاشتهبودی را خوردند.”
بازرگان که از شنیدن این حرف ناراحت شدهبود، فهمید که دوستش به او دروغ میگوید، برای همین لبخندی زد و به دوستش گفت:” مهم نیست دوست من، بلاخره پیش میآید.” سپس سوغاتیها را به دوستش داد واز خانه خارج شد .دوست بازرگان هم که فکر میکرد نقشهاش گرفته،از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
بازرگان هم تو دلش از دست دوستش عصبانی بود ونمیدانست چه کار باید بکند. از خانه دوستش که خارج شد، غروب بود وهنگام برگشتن گله از صحرا، هنوز چند قدمی دور نشدهبود که چندتا از گاوهای دوستش را دید؛ سریع بدون اینکه دوستش متوجه شود، به سمت گاوها رفت و آنها را مخفیانه به خانه خود برد.
فردای آنروز وقتی بازرگان از خانه خارج شد تا به محل کارش برود، دوستش را دید که هراسان از داخل کوچه میگذشت، نزدیکش رفت و گفت:”چی شده دوست من ! چرا اینقدر نگرانی”
دوستش با حالت مضطرب گفت:” دیروز چندتا از گاوهایم گم شدند وهر چقدر میگردم پیدایشان نمیکنم.”
بازرگان لبخندی زد وگفت:” دیروز وقتی از خانهات بیرون آمدم، توی آسمان چندتا عقاب دیدم که چندتا گاو را به چنگالشان گرفته بودند و میبردند.”
دوست بازرگان تا این حرف را شنید، با عصبانیت گفت:”مگر ممکن است ؟ عقاب چطور میتواند گاو به این سنگینی را بلند کند؟”
بازرگان با لبخندی گفت:”چرا ممکن نیست! توی شهری که موش میتونه آهن بخوره، خب معلومه که عقاب هم میتونه گاو را بلند کند.”
دوست بازرگان فهمید که بازرگان اون را دست انداخته وگاوهایش پیش بازرگان هست.
بازرگان دستی به شانه دوستش زد وگفت:” دوست من! هر وقت آهنها را آوردی، آنوقت گاوهایت را میبینی.”
بعد خندهای بلند سرداد و دور شد.
دوست بازرگان، دانست که کاری نمیتواند بکند، بازرگان را صدا زد و نزدیکش رفت. در حالیکه خود را شرمنده نشان میداد گفت:” میدانم که کار اشتباهی کردم، منو ببخش”
بازرگان گفت:” خدا باید ببخشد دوست من!”
دوست بازرگان گفت:”من وسوسه شدم وگول خوردم، همین امروز میروم وپول آهنها را برایت میآورم.”
بازرگان با خوشرویی گفت:”گاوهایت هم پیش من هست، هر وقت پول را آوردی ،گاوهایت را ببر.”
دوست بازرگان که از رفتارش پشیمان شدهبود به خانهاش رفت تا پول آهنهای بازرگان را برگرداند وپیش خودش تصمیم گرفت که دیگر هیچوقت گول شیطان را نخورد.
مجموعه ادبیات کهن ایرانزمین
حکایت های پندآموز کلیله و دمنه
اثر :محسن محمدیمنش
سياوش رستمانی
آکادمی دانا بخاطر عشق به زبان فارسی، هنر و یادگیری زبانهای تازه به وجود آمده است. در دانا، زبان شیرین فارسی را با کتابهایی که توسط تیم دانا تالیف شده است و با تکیه بر تاریخ کهن، فرهنگ، هنر و جغرافیای ایران زیبا میآموزید. __________________________________________ #دانا ، #آکادمی_دانا ، #آموزش_مجازی #تاریخ #هنر #جغرافیا #فرهنگ #ایران #ایرانشناسی #جشنهای_باستانی #زبان_دوم #انگلیسی #اسپانیایی #فرانسوی #آلمانی #زبان_فارسی #درباره_ما
ReplyForwardAdd reaction |
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.