هفت خوان رستم

خان اول نبرد رخش با شیر

رستم از پیش زال حرکت کرد تا کیکاووس را از چنگ دیو سپید برهاند و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد؛ پس به فکرش افتاد غذایی تهیه کند؛ پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را حرکت داد و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد. خود به خواب رفت. در آن دشت شیری لانه داشت چون به سوی آشیانه‌اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده‌است و اسبی در اطرافش می‌چرد با خود گفت: “اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم.” پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندان‌هایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت: “چه کسی به تو گفت با شیر بجنگی؟ اگر تو کشته می‌شدی من  چگونه به مازندران می‌رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود.” این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خان دوم رفت.
خوان دوم یافتن چشمه آب
همین‌طور که به رفتن ادامه می‌داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی‌نمی‌یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست. در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت: “آبشخور این میش کجاست؟” پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.
خوان سوم جنگ رستم با اژدها
ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت:” چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی‌گذرند پس به سوی رخش حمله برد. رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد. رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید. باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد. اما اژدها دوباره ناپدید شد. رستم به رخش گفت:” اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می‌برم و پیاده به مازندران می‌روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی‌کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد. وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: “نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود.” اژدها گفت:” از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است. نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند.”
چنین داد پاسخ که من رستمم
زذستان سامم هم از نیرمم
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم
سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می‌دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه‌ای از خون او بوجود آمد. رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت:” تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست.
خوان چهارم : کشتن رستم زن جادوگر
رارستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان. چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد. زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زن زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره‌ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده‌ام. پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد.
خوان پنجم :گرفتاری اولاد به دست ررستم
رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده‌اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید. از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد. وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت:” چرا اسبت را در این دشت چرا می‌دهی و کشت مرا پامال می‌کنی؟رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند. دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید:” نام تو چیست؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم .رستم گفت:” اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می‌دهی. پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت:” اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم. جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم.اولاد گفت: “خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم. صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی‌زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند.آنجا دیو بزرگی را می‌بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی‌گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی‌آیی. رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می‌آورم. حالا زندان کاووس را نشانم بده. پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند. در مازندران آتش روشن بود. رستم گفت: “آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد:” آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی‌خوابند. رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد.

خوان ششم : جنگ رستم با ارژنگ دیو
رستم مغفر بر سر و ببربیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد. ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت. آنها ترسیدند و قصد فرار کردند. رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد. وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت: “روزگار سختی سرآمد. این صدای رخش است.
رستم نزد کاووس رسید. همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند. کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت:” باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می‌آید و بعد همه زحمت‌هایت بی‌ثمر می‌شود. تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می‌بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است. اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه‌ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می‌شود .

خوان هفتم : کشتن دیو سپید
رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفت کوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت: “هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می‌کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت:” وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می‌رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی. دیگر از دیوان اثری نمی‌بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می‌دهند.” پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت. غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود. رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد. دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت. رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد. زمین پر از خون شده بود. رستم با خود گفت:” اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود. دیو سپید با خود گفت: “از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی‌گذارم کسی مرا ببیند. سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد. دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند.
رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند. اولاد گفت:” در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد. تو سزاوار تاج و تخت هستی. شایسته است که به قولت عمل کنی. رستم گفت:” من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می‌کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت.

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
هزار آفرین باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند. پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد. کاووس به لشکریان گفت:” دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت:”باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند. رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند.

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت: “باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود.” پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوان‌هایش آزرده شد. فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد. فرهاد سه روز مهمان آنها بود. روز چهارم به او گفت:” نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست.” پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد. از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت:” نامه ای بنویس تا من ببرم.” شاه دوباره نامه‌ای نوشت که: “ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراج‌گذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراین‌صورت لشکریانم را به جنگت می‌آورم. اصلا رستم برای جنگ تو کافی است.
رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد. دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند. در راه رستم آنها را دید و برای این‌که از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت. دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد. رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید. پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند. او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوری‌که ناخن‌هایش ریخت. کلاهور به شاه گفت: “آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم.”
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد. شاه مازندران گفت:” به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت: شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو.
از آن‌سو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد. وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت:”لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند. درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت.
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت:” این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد.

رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند. رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد. دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد. رستم با هر ضربه  سر فرو می‌افکند.
جنگ یک هفته طول کشید. کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند. تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت. شاه کاووس گفت: “ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید. رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه‌ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد. شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت:” حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد. رستم خندان او را نزد شاه برد.
برآن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آن آفرین کرد یاد
هزار آفرین‌باد بر زال زد
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند.

📚

آکادمی دانا بخاطر عشق به زبان فارسی، هنر و یادگیری زبان‌های تازه به وجود آمده است. در دانا، زبان شیرین فارسی را با کتاب‌هایی که توسط تیم دانا تالیف شده است و با تکیه بر تاریخ کهن، فرهنگ، هنر و جغرافیای ایران زیبا می‌آموزید. __________________________________________ #دانا ، #آکادمی_دانا ، #آموزش_مجازی  #تاریخ #هنر #جغرافیا #فرهنگ #ایران #ایرانشناسی #جشنهای_باستانی #زبان_دوم #انگلیسی #اسپانیایی #فرانسوی #آلمانی #زبان_فارسی #درباره_ما

ReplyForwardAdd reaction

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *