زغن و کرکس
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار،چنین نقل کردهاند که در زمانهای نه چندان دور، زغنی( پرندهای شبیه به کلاغ) و کرکسی باهم بسیار دوست بودند؛ آنقدر که گویی دو مغز گردو در یک پوست بودند. آنها روزها در کنار هم مینشستند و از اینجا و آنجا سخن میگفتند وبه خوبی وخوشی روزگار میگذراندند.
روزی از روزها، کرکس به زغن گفت:” تو میدانی که در همه دنیا، هیچکس مثل من دوربین نیست.؟”
زغن با تعجب پرسید:”راست میگویی؟”
کرکس گفت:” آری، من میتوانم از اوج آسمان هم همه چیز را ببینم. حتی میتوانم سنگریزههای درون جویبار را ببینیم.”
زغن گفت:” من باور نمیکنم. مگر ممکن است که بتوانی از آن بالای بالا،آن سنگریزههای درون جویبار را ببینی.”
کرکس گفت:”اینکه چیزی نیست چیزهای کوچکتر از سنگریزههای جویبار را هم میتوانم ببینم!”
زغن گفت:”از کجا بدانم که تو راست میگویی؟ فقط با حرف که نمیشود دوربینترین پرندهی دنیا بود!”کرکس گفت:” خوب ،اینکه کاری ندارد. امتحانش مجانی است. هر دو به آسمان پرواز میکنیم و هر جا که تو بخواهی، در آسمون میمانیم و بعد به زمین نگاه میکنیم و آنوقت، من از همان بالا چیز کوچکی را در زمین نشان میکنم. بعد، برای آنکه بدانی راست میگویم یا نه، با هم به زمین برمیگردیم و من آن چیز کوچک را که از آسمان دیده و نشان کردهام، نشانت میدهم!”
زغن گفت:”از این در نشاید گذشت
بیا تا چه بینی بر اطراف دشت”
زغن و کرکس، به پرواز درآمدند و به اوج آسمان رفتند. آنقدر بالا رفتند که اگر کسی در زمین به آسمان نگاه میکرد، آنها را به اندازه دو پروانه کوچک میدید.
شنیدم که مقدار یک روزه راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه
زغن و کرکس لحظهای در اوج آسمان ماندند. زغن گفت: حالا به من نگاه کن و بگو که در دشت چه میبینی؟
چنین گفت:”دیدم گرت باور است
که یک دانه گندم به هامون در است
زغن را نماند از تعجب شکیب
زبالا نهادند سر در نشیب
زغن که حرف کرکس را باور نمیکرد، گفت:” حالا بهتر است برویم پایین تا ببینیم راست میگویی یا نه!”
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد براو پای بندی دراز
کرکس راست گفتهبود و واقعا دانهای گندم دیدهبود، اما دامی را که کنار گندم نهاده بودند، پس در دام افتاد وگرفتار شد….
ندانست از آن دانه بر خوردنش
که دهر افکند دام در گردنش
نه آبستن در بود هر صدف نه
هر بار شاطر (چالاک) زند بر هدف
زغن وقتی دید که دوستش در دام افتادهاست، با ناراحتی به گوشهای رفت وبر حال کرکس بیچاره که قربانی کبر و غرور بیجای خود شده،بود، گریست و گرفتاری او افسوس خورد.
زغن گفت:” از آن دانه دیدن چه سود؟
چو بینایی دام خصمت نبود!”
آری
اجل چون به خونش برآورد دست
قضا چشم باریکبینش ببست
درآیی که پیدا نگردد کنار
غرور شناور نیاید به کار
حکایت هایی از بوستان سعدی
جعفر ابراهیمی(شاهد)
آکادمی دانا بخاطر عشق به زبان فارسی، هنر و یادگیری زبانهای تازه به وجود آمده است. در دانا، زبان شیرین فارسی را با کتابهایی که توسط تیم دانا تالیف شده است و با تکیه بر تاریخ کهن، فرهنگ، هنر و جغرافیای ایران زیبا میآموزید. __________________________________________ #دانا ، #آکادمی_دانا ، #آموزش_مجازی #تاریخ #هنر #جغرافیا #فرهنگ #ایران #ایرانشناسی #جشنهای_باستانی #زبان_دوم #انگلیسی #اسپانیایی #فرانسوی #آلمانی #زبان_فارسی #درباره_ما
ReplyForwardAdd reaction |
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.