پادشاهی کیکاووس

پادشاهی کی‌کاووس صدوپنجاه سال بود . پس از اینکه او بر تخت نشست و تمام مردم را گوش به فرمان خود دید به خود مغرور شد و
چنین گفت:”غیراز من چه کسی شایسته تاج و تخت است؟ الان زمان باده نوشی است. رامش‌گران را فراخواند و آنها شروع به نغمه‌سرایی کردند.”
که مازندران شهر ما یاد باد  همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل‌ست               به کواندرون لاله و سنبل‌ست
هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار              نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون                    گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه نیاساید از جست‌وجوی               همه ساله هر جای رنگ‌ست و بوی
گلاب‌ست گویی بجویش روان               همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین                 همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار                  بهر جای باز شکاری بکار
سراسر همه کشور آراسته                   ز دینار و دیبا و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زر                      همان نام‌داران زرین کمر
کسی کاندران بوم آباد نیست               بکام از دل و جان خود شاد نیست
وقتی کاووس این سخنان را شنید به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت سوی مازندران لشکرکشی کند وقتی تصمیمات او به گوش بزرگان رسید همگی ناراحت شدند چون کسی در اندیشه جنگ با دیوان نبود .پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و خراد وگرگین  و بهرام همگی به ظاهر اطاعت کردند ولی در دل نگران بودند پس به فکر چاره افتادند. طوس گفت:” بهتر است هیونی به سوی زال بفرستیم و به او بگوییم بیاید تا شاید پند او در شاه اثر کند.” پس چنین کردند. زال آشفته به ایران آمد و وقتی به نزد شاه رفت در نگاه اول به یاد منوچهر افتاد گویی او را دوباره می بیند . پس شروع به صحبت کرد و گفت:” شاها شنیدم که قصد مازندران داری تو باید بردبار باشی جمشید با آن همه کروفر شاهی اصلا در فکر مازندران نبود و فریدون با آنهمه عقل و تدبیر و افسون و حتی منوچهر هیچ‌کدام در اندیشه جنگ دیوان نبودند چون آنجا طلسم و بند و جادو در کار است. نباید سپاه را به کام دیو فرستاد.”
کاووس گفت:” من از نصایح تو بی‌نیاز نیستم اما من از فریدون و جمشید و منوچهر عظمت بیشتری دارم و سپاه و گنج بیشتر. البته در این راه رنج زیادی باید کشید پس تو و رستم از ایران محافظت کنید و من به مازندران می روم که خداوند یار من است.”
زال گفت: “تو شاهی و ما بنده تو هستیم اگر چیزی گفتم از سر دلسوزی بود پس هرچه تو گویی اطاعت می کنیم.” شاه با زال خداحافظی کرد و ایران را به میلاد سپرد و گفت:” اگر دشمن آید به زال و رستم پناه ببر و از آنها مدد جو و خود با بزرگان به سوی مازندران رفت.” شب و روز در راه بودند تا اینکه در کنار کوه اسپروز که جایگاه دیو بود خیمه زد و گیو را با لشکری به سوی مازندران فرستاد تا آنجا رااز سلطه دیوان خالی کند. بعد از یک هفته شاه به یکی از دیوان به نام سنجه گفت:” برو پیش دیوسپید  و به او بگو ما آمدیم و مازندران را غارت کردیم و اگر تو نیایی دیگر کسی را در مازندران زنده نمی یابی.” سنجه رفت و سخنان شاه را به دیو سپید گفت.

دیو سپید گفت:” نگران مباش که آنها را نابود می کنیم.” شب هنگام هوا ابری و قیرگون شد و از آسمان سنگ و خشت می بارید به این ترتیب بسیاری از آنان نابود شدند و بسیاری به سوی ایران گریختند. وقتی روز فرارسید چشمان کاووس تیره و تار شد و تعدادی از سپاهیان همراهش هم کور شدند. بزرگان از کاووس خشمگین بودند و کاووس در پشیمانی افسوس می‌خورد که چرا پند زال را نپذیرفتم. بعد از گذشت یک هفته دیو سپید غرید که ای شاه بدکردار به خودت مغرور شدی و بسیاری را در مازندران کشتی و از قدرت من بی‌خبر بودی حالا تا پایان عمر شما را در رنج و تعب نگه‌میدارم پس تعدادی از دیوان را به زندان‌بانی آنان گمارد و غنایم را به ارژنگ  سالار مازندران سپرد و بازگشت.
کاووس شاه فرستاده ای را که چون از لشکر جدا بود آسیبی به او نرسیده بود به سوی زابل فرستاد و در نامه‌ای که به زال نوشت شرح ماجرا را بیان کرد و گفت : پشیمانم که پندت را گوش نکردم و از او مدد خواست.
زال به رستم گفت:” شاه در دام اژدها افتاده است و بلا بر سر ایرانیان نازل شده است پس تو باید رخش را زین کنی و به کمک‌شان بروی. سن من دیگر از دویست سال هم گذشته‌است پس وظیفه توست که ببر بیان بپوشی و گرز سام برداری و با رخش بروی.”
رستم گفت:” راه دور است. شاه شش ماهه به آنجا رسیده است اگر من بعد از شش ماه به آنجا برسم دیگر از شاه چیزی نمی ماند چون او تحمل سختی را ندارد.”
زال گفت:” دو راه است یکی راهی که کاووس رفت و دیگر راهی که پر از شیر و دیو و ظلمت است. تو راه کوتاه را انتخاب کن.”
رستم گفت:”گوش به فرمان پدر هستم. من می روم و از ارژنگ و دیو سپید و سنجه و پولادغندی  وبید اثری باقی نمی‌گذارم و همه را نابود می کنم.” رودابه وقتی باخبر شد که رستم به جنگ دیوان می رود غمگین و گریان شد. رستم گفت:” تو مرا به خدا بسپار و گریان مباش.”

داستان‌های شاهنامه فردوسی 

سرکار خانم فریناز جلالی 

علی دهگانپور 

📚

آکادمی دانا بخاطر عشق به زبان فارسی، هنر و یادگیری زبان‌های تازه به وجود آمده است. در دانا، زبان شیرین فارسی را با کتاب‌هایی که توسط تیم دانا تالیف شده است و با تکیه بر تاریخ کهن، فرهنگ، هنر و جغرافیای ایران زیبا می‌آموزید. __________________________________________ #دانا ، #آکادمی_دانا ، #آموزش_مجازی  #تاریخ #هنر #جغرافیا #فرهنگ #ایران #ایرانشناسی #جشنهای_باستانی #زبان_دوم #انگلیسی #اسپانیایی #فرانسوی #آلمانی #زبان_فارسی #درباره_ما

ReplyForwardAdd reaction
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *